شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 72 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم روز دوشنبه همراه خاله ها و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان تا آرمیتا کوچولو رو ببینیم ... خیلی ناز و بانمکه ... خیلی هم کوچولوئه ... و اونجا بود که مامانی برای اولین بار نی نی کوچولوی اینقدری رو بغل کرد ... خودت که میدونی مامانی کلا از بغل کردن نی نیها فراریه ... چه برسه به نی نیه یه روزه !! البته مجبور شدم که بغلش کنم ... چون وقتی رسیدیم آرمیتا جون داشت شیر میخورد و مامانش هم میخواست که از جاش بلند بشه ... از من خواست که آرمیتا رو بغل کنم تا اون بتونه بلند بشه ... منم این کارو کردم ... چقدرم مزه داد ... یه نی نیه یه روزه تو بغله مامانی !!! خلاصه یه نیم ساعتی پیششون بودیم و کلی با ناز و عشوه های آرمیتا سرگرم ...
27 مرداد 1390

قدم نو رسیده

شکوفه ی نارنجم امروز یه کم دیرتر رفتم پیشه مامان بزرگ ... و خبردار شدم که دایی رضا و زندایی جون رفتن بیمارستان ... از اولی که این اتفاق برای بابابزرگ افتاد تا دیروز که مراسم سوم بابابزرگ رو برگزار کردیم زندایی جون اطلاع نداشت ... یعنی  تا این حد میدونست که بابابزرگ رو بردند  بیمارستان و حالش خوب نیست ... دایی جون هم هروقت که میخواست بره خونه پیش زندایی لباس سیاهش رو درمیاورد میرفت ... اینو مامان بزرگ ازش خواسته بود ... اما دیروز صبح فهمیده بود و کلی دلش درد گرفته بود و مجبور شدن که ببرندش دکتر ... اما خداروشکر مشکلی پیش نیومد و بعد از معاینه اومد خونه ... و تونست توی مراسم سوم شرکت کنه ... وای که چقدر گریه و بیتابی میک...
23 مرداد 1390

انا لله و انا الیه راجعون ...

شکوفه ی نارنجم نمیدونم از کجا بگم برات ... نمیدونم چی بنویسم ... چون دستام توانایی نوشتن هم ندارن ... صبح روز 19 مرداد مامان بزرگ زنگ زد و گفت که دایی رضا که دیشب پیش بابا بزرگ مونده گوشیش رو جواب نمیده و میخواد بره بیمارستان ... از من خواست تا همراهیش کنم ... منم گفت یه زنگ به دایی میزنم بعد میام ... شماره دایی رو گرفتم ... ازش حاله بابابزرگ رو میپرسم ... میگه که خوب نیست ... نمیذارن ببینیمش ... نگران شدم و همراه بابایی رفتیم بیمارستان ... دایی گفت مامان بزرگ الان اینجا بود و رفت داخل تا بابابزرگ رو ببینه .... بعد از چند دقیقه مامان بزرگ اومد و گفت وقتی رفتم پیش بابابزرگ بهش دست دادم و ازش حالش رو پرسیدم و اونم فقط با سر جواب...
22 مرداد 1390

گزارش لحظه به لحظه از یک روز پر استرس

شکوفه ی نارنجم   ساعت 12 بامداد این چند روز خیلی دیر گذشت ... الانم که ساعتهای اولیه ی سه شنبه هستش ... بابایی خوابه ... منم رفتم که بخوابم ولی دیدم نمیشه و تپش قلب امونم رو بریده  و مجبورم هی این پهلو اون پهلو بشم ... پس ترجیح دادم از جام بیام بییرون تا لااقل بابایی راحت بخوابه ... با اینکه خودم رو برای شنیدن هر چیز آماده کردم ولی بازم ... یه حسه عجیبی دارم ... فقط خدا خدا میکنم .... ولی بازم راضیم به رضاش ساعت 1 بامداد مامانی تا حالا در حال سرچ کردن انواع و اقسام مقالات درباره ی عاقبته پایین بودن بتا بوده !!! کاری که اگه بابایی خبردار بشه از دستم ناراحت میشه ... این چند روز اصلا نذاشته به چیزای بد فکر کنم ....
18 مرداد 1390

آمدی جانم به قربانت ...

شکوفه ی نارنجم آمدی جانم به قربانت ولی چرا اینجوری !!! ؟؟؟ از روز جمعه برات میگم .... مامانی چند روزیه منتظر علائمی از بودن یا نبودنته .... آخه هنوز نشونی از نبودنت نیست ... دیشب تصمیم گرفتم برای سحر که بیدار شدم ب.ب.چ بذارم ... اینو بابایی پیشنهاد داد .... اینو بگم که سحر قبل از زنگ ساعت بیدار شدم !!! ساعت 3 بود اما دلم طاقت نداشت .... پاشدم و تست رو انجام دادم ... جواب منفی بود !! ... ب.ب.چ رو انداختم تو سطل آشغال و مشغول گرم کردن سحری شدم ... بابایی بیدار شد و سحری خوردیم ... من خوابیدم و بابایی هم بعد از یه چرت خوابیدن راهیه اداره شد ... ساعت حدودای 11 بود که زنگ زد و جواب ب.ب.چ رو ازم پرسید ... منم گفتم منفی بوده .... امروز رو ...
15 مرداد 1390

یادداشت 71 مامانی

شکوفه ی نارنجم فصل تابستون همیشه  پر از خاطره است ... هم برای بچه ها هم برای بزرگا  اما میدونی فصل تابستون مامانی رو بیشتر یاده چی میندازه ؟؟ یاده جوجه های رنگی !!! یادمه وقتی کوچیکتر بودیم ... همیشه بهونه میگرفتم که برام جوجه بخرن ... بعدشم اینقدر مراقبشون بودم و بهشون میرسیدم که نگو و نپرس ... با هر جیک جیکشون میرفتم سراغشونو کلی باهاشون حرف میزدم ... ولی از اونجایی که معمولا عمر این جوجه ها کوتاهه ...آخر تابستون که میشد یکی یکی میمردن و منم برای تک تکشون گریه و زاری راه مینداختم ... تازه میبردمشون و زیر درخت انجیر حیاط بابابزرگ ... و طی مراسمی باشکوه دفنشون میکردم !! این قضیه دوسال تکرار شد ... سا...
13 مرداد 1390

استشمام عطر خوشبوی رمضان گوارای وجود پاکتان

باز امشب حق صدایم کرده است *** وارد مهمانسرایم کرده است با همه نقصی که در من بوده است *** باز هم او دعوتم بنموده است میهمانی شد شروع ای عاشقان *** نور حق کرده طلوع ای عاشقان باز مولا سفره داری میکند *** دعوت از عبد فراری میکند    استشمام عطر خوشبوی رمضان گوارای وجود پاکتان  التماس دعا ...
12 مرداد 1390

یادداشت 70 مامانی

شکوفه ی نارنجم یکشنبه عصر همراه بابابزرگ اینا رفتیم بهشت زهرا به نیت آخر شعبان و شب اول رمضان ... تا غروب اونجا بودیم و تقریبا هوا تاریک بود اومدیم ... همیشه فکر میکردم غروبهای بهشت زهرا ترسناکه ... ولی امروز فهمیدم بیشتر از اینکه ترسناک باشه دلگیره ... تقریبا هیچکس نبود ... انگار که کسی به یاد اموات نیست ... خیلی دلگیر بود ... تا بیایم خونه ساعت از 9 هم گذشته بود و اون موقع مامانی افطار کرد دوشنبه ... این چه وضعشه !!! همه جای دنیا ماه رو دیدن فقط موندیم ما !!! این کارا باعث میشه ماه رمضون به دلم نچسبه !!! با بابایی پا شدیم سحر خوردیم و من برای خواهرام و برادرام  مسیج تبریک ماه مبارک رو میدم !!!( جای خاله معصوم خالی ) روزه گرفت...
11 مرداد 1390

یادداشت 69 مامانی

شکوفه ی نارنجم چهارشنبه بعدازظهر با بابایی رفتیم بازار تا شاید مامانی از این بی حوصلگی در بیاد و شاید بتونه یه مانتو برا خودش بخره ... بعد از کلی دور زدن و خوردن یه بستنی فالوده خوشمزه دست خالی راهی خونه شدیم پنجشنبه ... از صبح همش دلم میخواست برم بهشت زهرا ... پنجشنبه ی آخر ماه شعبان بود و از طرفی هم بابابزرگ اینا نبودن که برن سرخاک خاله معصوم ...بابایی هم که سرکار بود ... همش تو دلم داشتم دعا میکردم که کاش یکی بیاد منو با خودش ببره ... با این فکر و خیالا مشغول تمیز کردن اتاق خواب و کمدها و لباسا و اینا شدم ... تا غروب ساعت 7 که بابایی اومد ... دیدیم که برای بهشت زهرا رفتن دیر شده و از طرفی حوصلمون هم سر رفته ... قرار شد بریم توی پ...
8 مرداد 1390

یادداشت 68 مامانی

شکوفه ی نارنجم صبح روز یکشنبه بابابزرگ رفت ... خدا به همراهش ... و مامانی مشغول به تمیز کاری و جمع و جور شد... همه جور کاری انجام دادم .. از شستن ملحفه ها و روپوشهای مبل تا تمیز کردن کابینتهای اشپزخونه ... اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ... تا عصر مشغول بودم ... خیلی خسته شدم و دستام درد گرفته بودن ولی خداییش خونمون رنگ و روش عوض شد !!! امان از دست مهمونای بی موقع ... پسر عمه ی بابایی ساعت 8 شب زنگ زد و گفت که میخوان  یه سر بیان پیشمون ... البته بعد از شام ... و ساعت 8:30 اومدن !!! حالا من نمیدونم با چه سرعتی شام خورده بودن ... منم که شام نپزیده بودم ...بابایی بهم گفت که حتما یه ساعت میشینن و میرن بعدش یه چیزی میخوریم ... ساعت ش...
5 مرداد 1390